داستانهای زیبای بهلول
جمعي در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه وخنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند.
در گوشه ی میدان الاغی ایستاده و خاموش در هیاهوی آنان مينگريست.
بهلول به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت:
اینان را ببخشائيد كه نام خود را بر شما نهاده اند.
ممنون از انتخابت
خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن
هر روز به ما سر بزنید و شاهد بهترین مطالب باشید
با عضویت در خبرنامه زیباترین مطالب را در ایملتان داشته باشید
خواهشا به هر پست سر میزنید امتیاز دهی کنید به صورت پایین هر پست
:: موضوعات مرتبط:
داستانها زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24